•°•⊹{چند پارتی جونگ کوک}𓍯•°•
واقعا براتون متاسفم مگه من مثل بقیه سک.س یا چیزی نوشتم که گزارش میکنید و توی کامنت ها فحش میدید ها؟
~~~~~~~~~~~~~~~
چشم هاش رو آروم باز کرد.....امروز....مهم ترین روز زندگی خودش و همسرش جونگکوک.....روزی که با هم آشنا شدن و در نهایت ازدواج کردن و یه زندگی مشترک پر از عشق رو شرع کردن..... تا اینکه.......
امروز سالگرد ازدواج من و جونگکوکه و خیلی خوشحالم...چون مطمعنم که یادش نمیره و مثل پارسال برام کادو میخره و کلی سوپرایزم میکنه.....من و کوکی 2ساله ازدواج کردیم...
ولی من قراره یه سوپرایزکوچیک امروز براش داشته باشم....چند روز قبل یه ساعت رولکس مشکی با الماس های آبی و سفید سفارش دادم و دیروز تحویل گرفتم..
میخوام غذا هم درست کنم و براش ببرم شرکت....ساعت هم همونجا بهش بدم....
بعد از بیدار شدنم و انجام یهسری کار ها سراغ آشپزخونه رفتم....غذا هایی که جونگکوک دوست داشت و درست کردم و سریع برای اینکه سرد نشه توی ظرف گذاشتم تا با خودم ببرم....
و در نهایت...میرسیم به خودم...
اول یه دوش سریع گرفتم و بعد یه میکاپ ملایم اما جذاب کردم....موهام رو حالت دادم و یه لباس خوشگل که مناسب اونجا هم باشه پوشیدم و تمام....آماده بودم
{ ساعت 10 صبح...شرکت جئون}
همه وسایل توی یه کیف بزرگ بودن و به سمت منشی اونجا رفتم....{ اسم ایشون یوری هست}
یوری: سلام خانم جانگ
جانگ{منشی}: اوه، سلام خانم جئون...خوشحالم دوباره شما رو ملاقات می کنم
یوری: من هم...ببخشید آقای جئون هستن؟
جانگ: بله هستن...بزارید یه تماس باهاشون بگیرم
یوری: نه نه نه لطفا زنگ نزنید
جانگ که نیمنگاهی به وسایل توی دست یوری انداخت یه نیشخند زد
جانگ:اوه...باشه بفرمایید
یوری: ممنون
به سمت اتاق جونگکوک رفتم خواستم در بزنم که یه صدای عجیب شنید....کنجکاو شدم{ فضولیش گل کرد🌷}
و یه ذره لای در رو باز کردم که......
باورم نمیشه...
چرا یه همچین کاری با من کرد...
یوری با بغض سنگین و وسایلی که دردش رو بیشتر میکرد سریع از توی شرکت بیرون زد
*کوکی*
اون زن رو هول داد و از خودش جداش کرد
زنه: من فقط بوسیدمت چرا انقدر عصبانی میشی؟
کوک: تو غلط کردی زنیکه
زنه* پوزخند*: اوه...مثل اینکه هنوز اون پودر تاثیر خودش رو نزاشته
کوک: چی؟..چیکار کردی؟
زنه: یه بار گفتم عشقم...حالا بیا اینجا...الان تو به من نیاز داری{ دست هاش رو باز میکنه* یعنی بیا بغلم*}
~~~~~~~~~~~~~~~
چشم هاش رو آروم باز کرد.....امروز....مهم ترین روز زندگی خودش و همسرش جونگکوک.....روزی که با هم آشنا شدن و در نهایت ازدواج کردن و یه زندگی مشترک پر از عشق رو شرع کردن..... تا اینکه.......
امروز سالگرد ازدواج من و جونگکوکه و خیلی خوشحالم...چون مطمعنم که یادش نمیره و مثل پارسال برام کادو میخره و کلی سوپرایزم میکنه.....من و کوکی 2ساله ازدواج کردیم...
ولی من قراره یه سوپرایزکوچیک امروز براش داشته باشم....چند روز قبل یه ساعت رولکس مشکی با الماس های آبی و سفید سفارش دادم و دیروز تحویل گرفتم..
میخوام غذا هم درست کنم و براش ببرم شرکت....ساعت هم همونجا بهش بدم....
بعد از بیدار شدنم و انجام یهسری کار ها سراغ آشپزخونه رفتم....غذا هایی که جونگکوک دوست داشت و درست کردم و سریع برای اینکه سرد نشه توی ظرف گذاشتم تا با خودم ببرم....
و در نهایت...میرسیم به خودم...
اول یه دوش سریع گرفتم و بعد یه میکاپ ملایم اما جذاب کردم....موهام رو حالت دادم و یه لباس خوشگل که مناسب اونجا هم باشه پوشیدم و تمام....آماده بودم
{ ساعت 10 صبح...شرکت جئون}
همه وسایل توی یه کیف بزرگ بودن و به سمت منشی اونجا رفتم....{ اسم ایشون یوری هست}
یوری: سلام خانم جانگ
جانگ{منشی}: اوه، سلام خانم جئون...خوشحالم دوباره شما رو ملاقات می کنم
یوری: من هم...ببخشید آقای جئون هستن؟
جانگ: بله هستن...بزارید یه تماس باهاشون بگیرم
یوری: نه نه نه لطفا زنگ نزنید
جانگ که نیمنگاهی به وسایل توی دست یوری انداخت یه نیشخند زد
جانگ:اوه...باشه بفرمایید
یوری: ممنون
به سمت اتاق جونگکوک رفتم خواستم در بزنم که یه صدای عجیب شنید....کنجکاو شدم{ فضولیش گل کرد🌷}
و یه ذره لای در رو باز کردم که......
باورم نمیشه...
چرا یه همچین کاری با من کرد...
یوری با بغض سنگین و وسایلی که دردش رو بیشتر میکرد سریع از توی شرکت بیرون زد
*کوکی*
اون زن رو هول داد و از خودش جداش کرد
زنه: من فقط بوسیدمت چرا انقدر عصبانی میشی؟
کوک: تو غلط کردی زنیکه
زنه* پوزخند*: اوه...مثل اینکه هنوز اون پودر تاثیر خودش رو نزاشته
کوک: چی؟..چیکار کردی؟
زنه: یه بار گفتم عشقم...حالا بیا اینجا...الان تو به من نیاز داری{ دست هاش رو باز میکنه* یعنی بیا بغلم*}
۱.۹k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.